تحفه آوردن. هدیه آوردن. پیشکش بردن. پیشکش کردن: به سودابه فرمای تا پیش اوی نثار آورد گوهر و مشکبوی. فردوسی. نمازش بریم و نثار آوریم درخت پرستش به بار آوریم. فردوسی. ز دینار با هر یکی سی هزار نثار آوریده بر شهریار. فردوسی. ز زرّ و گهر این نثار آورد ز دیبا همی آن نگار آورد. اسدی. روز نوروز است و هر بنده نثار آرد همی بندۀ شاعر همی خواهد که جان آرد نثار. امیر معزی (از آنندراج). و آن روز تا شب نیز نثار می آوردند. (تاریخ بیهقی ص 154). زآنکه زبانم چو حدیثت کند دیده نثار آرد بهر زبان. خاقانی. کیمیای جان نثار آورده بر درگاه شاه با عقیق اشک و زرّ چهره و درّ نثار. خاقانی
تحفه آوردن. هدیه آوردن. پیشکش بردن. پیشکش کردن: به سودابه فرمای تا پیش اوی نثار آورد گوهر و مشکبوی. فردوسی. نمازش بریم و نثار آوریم درخت پرستش به بار آوریم. فردوسی. ز دینار با هر یکی سی هزار نثار آوریده برِ شهریار. فردوسی. ز زرّ و گهر این نثار آورد ز دیبا همی آن نگار آورد. اسدی. روز نوروز است و هر بنده نثار آرد همی بندۀ شاعر همی خواهد که جان آرد نثار. امیر معزی (از آنندراج). و آن روز تا شب نیز نثار می آوردند. (تاریخ بیهقی ص 154). زآنکه زبانم چو حدیثت کند دیده نثار آرد بهر زبان. خاقانی. کیمیای جان نثار آورده بر درگاه شاه با عقیق اشک و زرّ چهره و درّ نثار. خاقانی
بیان کردن نام کسی. (ناظم الاطباء). یاد کردن. ذکر کردن اسم: بیاورد برزین می سرخ فام نخستین ز شاه جهان برد نام. فردوسی. ز گرشاسب اثرط نبردید نام همان از نریمان با کام و نام. فردوسی. وندر فکند باز به زندان گرانشان سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان. منوچهری. فاضل ترین ملوک گذشته گروهی اندک... و آن گروه دو تن را نام برده اند. (تاریخ بیهقی). اینهااند محتشم ترین بندگان خداوند که بنده نام برد. (تاریخ بیهقی ص 394). کوه اگر حلم ترا نام برد بی تعظیم ابر اگر دست ترا یاد کند بی تبجیل. انوری. واجب آمد چونکه بردم نام او شرح کردن رمزی از انعام او. مولوی. دوستان شهر او را برشمرد بعد از آن شهر دگر را نام برد. مولوی. من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم در حضرت سلطان که برد نام گدایی. سعدی. درویش را که نام برد پیش پادشاه ؟ هیهات از افتقار من و احتشام دوست. سعدی. نه شرط است وقتی که روزی خورند که نام خداوند روزی برند؟ سعدی. منم آن سحربیان کز مدد طبع سلیم نبرد ناطقه نام سخنم بی تعظیم. عرفی (از آنندراج). به هرکه هرچه دهی نام آن مبر صائب که چیز خود طلبیدن کم از گدایی نیست. صائب. به یاد روی خسرو جام خوردی ولی فرهاد را هم نام بردی. وصال. - نام بردن از کسی، او را یاد کردن. به یاد او بودن. ، آواز کردن. به نام خواندن. (ناظم الاطباء) ، صورت برداشتن. (یادداشت مؤلف). سیاهه برداری. سیاهه گرفتن: دبیر پرستندۀ شهریار... گزیت و خراج آنچه بد نام برد به سه روز نامه به موبد سپرد. فردوسی. همان جامه و تخت و اسب و ستام ز پوشیدنیها که بردند نام. فردوسی. - نام بردن از...، نام ستردن. از شهرت افکندن. فراموش و محو ساختن. مدروس و متروک ساختن: قدرت از گردون گردان برده قدر رایت از خورشید تابان برده نام. انوری
بیان کردن نام کسی. (ناظم الاطباء). یاد کردن. ذکر کردن اسم: بیاورد برزین می سرخ فام نخستین ز شاه جهان برد نام. فردوسی. ز گرشاسب اثرط نبردید نام همان از نریمان با کام و نام. فردوسی. وندر فکنَد باز به زندان گرانشان سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان. منوچهری. فاضل ترین ملوک گذشته گروهی اندک... و آن گروه دو تن را نام برده اند. (تاریخ بیهقی). اینهااند محتشم ترین بندگان خداوند که بنده نام برد. (تاریخ بیهقی ص 394). کوه اگر حلم ترا نام برد بی تعظیم ابر اگر دست ترا یاد کند بی تبجیل. انوری. واجب آمد چونکه بردم نام او شرح کردن رمزی از انعام او. مولوی. دوستان شهر او را برشمرد بعد از آن شهر دگر را نام برد. مولوی. من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم در حضرت سلطان که برد نام گدایی. سعدی. درویش را که نام برد پیش پادشاه ؟ هیهات از افتقار من و احتشام دوست. سعدی. نه شرط است وقتی که روزی خورند که نام خداوند روزی برند؟ سعدی. منم آن سحربیان کز مدد طبع سلیم نبرد ناطقه نام سخنم بی تعظیم. عرفی (از آنندراج). به هرکه هرچه دهی نام آن مبر صائب که چیز خود طلبیدن کم از گدایی نیست. صائب. به یاد روی خسرو جام خوردی ولی فرهاد را هم نام بردی. وصال. - نام بردن از کسی، او را یاد کردن. به یاد او بودن. ، آواز کردن. به نام خواندن. (ناظم الاطباء) ، صورت برداشتن. (یادداشت مؤلف). سیاهه برداری. سیاهه گرفتن: دبیر پرستندۀ شهریار... گزیت و خراج آنچه بد نام برد به سه روز نامه به موبد سپرد. فردوسی. همان جامه و تخت و اسب و ستام ز پوشیدنیها که بردند نام. فردوسی. - نام بردن از...، نام ستردن. از شهرت افکندن. فراموش و محو ساختن. مدروس و متروک ساختن: قَدرت از گردون گردان برده قدر رایت از خورشید تابان برده نام. انوری
افشانده شدن. (ناظم الاطباء) : ای دریغا اشک من دریا بدی تا نثار دلبر زیبا شدی. مولوی. - جواهرنثار تحقیق شدن، بیان کردن چیز راست و حقیقت گفتن. (ناظم الاطباء). ، کشته شدن. (ناظم الاطباء) ، قربان شدن. فدا شدن
افشانده شدن. (ناظم الاطباء) : ای دریغا اشک من دریا بُدی تا نثار دلبر زیبا شدی. مولوی. - جواهرنثار تحقیق شدن، بیان کردن چیز راست و حقیقت گفتن. (ناظم الاطباء). ، کشته شدن. (ناظم الاطباء) ، قربان شدن. فدا شدن
ترتیب دادن امور: مردی بود نام او سوفرای، مردی بزرگوار بود اندر عجم از فرزندان منوچهر بود... فیروز را بر وی ایمنی بود و او را از سیستان طلب کرد و بر همه مملکت خویش کدخدای کرد و گنج خانه و عیال و سپاه که آنجا بماند همه به وی سپرد تا کار همی برد. (ترجمه طبری بلعمی) ، استعمال کردن. به کار زدن: پشیمان شوم، و چه سود دارد که گردنها زده باشند و خانمانها برکنده و چوب بی اندازه بکار برده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). یا معمائی درآنجا بکار برم... پس لازم باد بر من زیارت خانه خداکه در میان مکه است سی بار. (ایضاً بیهقی ص 318)
ترتیب دادن امور: مردی بود نام او سوفرای، مردی بزرگوار بود اندر عجم از فرزندان منوچهر بود... فیروز را بر وی ایمنی بود و او را از سیستان طلب کرد و بر همه مملکت خویش کدخدای کرد و گنج خانه و عیال و سپاه که آنجا بماند همه به وی سپرد تا کار همی برد. (ترجمه طبری بلعمی) ، استعمال کردن. به کار زدن: پشیمان شوم، و چه سود دارد که گردنها زده باشند و خانمانها برکنده و چوب بی اندازه بکار برده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). یا معمائی درآنجا بکار برم... پس لازم باد بر من زیارت خانه خداکه در میان مکه است سی بار. (ایضاً بیهقی ص 318)
حمل بار و نقل کردن آن: حاجی تو نیستی شتر است ازبرای آنک بیچاره خار میخورد و بار می برد. سعدی. برد هر کسی بار درخورد زور گرانست ران ملخ پیش مور. سعدی (بوستان).
حمل بار و نقل کردن آن: حاجی تو نیستی شتر است ازبرای آنک بیچاره خار میخورد و بار می برد. سعدی. برد هر کسی بار درخورد زور گرانست ران ملخ پیش مور. سعدی (بوستان).
پرستش کردن. عاجزی نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج). خم شدن یا به خاک افتادن به قصد تعظیم در برابر شاهی یا بزرگی دیگر. رکوع. دوتا شدن. خم شدن، علامت تعظیم وبندگی را. سجده کردن. تعظیم کردن. رکوع کردن. (یادداشت مؤلف). به خاک افتادن. نماز آوردن: تو را اگر ملک چینیان بدیدی روی نماز بردی و دینار برپراکندی. شهید بلخی. بیامد گو دست کرده دراز به پیش اندرآمد ببردش نماز. دقیقی. به آیین شاهان نمازش برید به پیش و پس تخت او منگرید. دقیقی. و مر ملوک خویش را نماز برند (یغمائیان) عوام و خواصشان. (حدود العالم) .و طبیبان را بزرگ دارند و هرگه که ایشان را ببینند نماز برند. (حدود العالم). هرچیزی را که نیکو بود و عجب بود نماز برند. (حدود العالم). فراوانش بستود و بردش نماز همی بود پیشش زمانی دراز. فردوسی. فرستاده شد چون به تنگی فراز زبان کرد گویا و بردش نماز. فردوسی. چو بر بام آن باره بنشست باز بیامد پری روی و بردش نماز. فردوسی. رسولان اندرآمدند و نماز بردند. (تاریخ سیستان). نمازش برد و پوزش کرد بسیار که پیشت آمدم بر پشت رهوار. (ویس و رامین). بگفت این و نمازش برد و برگشت سرای شاه از آن زیر و زبر گشت. (ویس و رامین). به پای ایستادی و بردی نماز زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز. اسدی. بیامد بر جم شه سرفراز ز دور آفرین کرد و بردش نماز. اسدی. چو فغفور را دید شد پیشباز نشانداز بر تخت و بردش نماز. اسدی. چو در قبه رفتند هر ده فراز به ده جای بردند هر ده نماز. شمسی (یوسف و زلیخا). جز بر صاحب اجل منصور آنکه مهرش برد ز چرخ نماز. مسعودسعد. هیچ نماز نبرد برسان دیگران، بخت نصر گفت چرا تهنیت ملوک نکنی. (مجمل التواریخ). شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک همی برند بر آن سجده گه ملوک نماز. سوزنی. چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد. خاقانی. رخش چون لعل شد زآن گوهر پاک نمازش برد و رخ مالید بر خاک. نظامی. در گنج بر وی گشایند باز به جای سکندر برندش نماز. نظامی. خردمند چون نامه را کرد باز به شاه جهان داد و بردش نماز. نظامی. گرت سلام کند دام می نهد صیاد ورت نماز برد کیسه می برد طرار. سعدی. ، اطاعت کردن. فرمان بردن. (یادداشت مؤلف) : که از تخمۀ تور و از کی قباد یکی شاه سر برزند بانژاد جهان را به مه روی آید نیاز به ایران و توران برندش نماز. فردوسی. نمازت برد چون بشوئی ازاو دست وز او زار گردی چو بردی نمازش. ناصرخسرو. ، نماز خواندن: چون تو محراب دیگران گشتی ما به جای دگر بریم نماز. اوحدی (از آنندراج)
پرستش کردن. عاجزی نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج). خم شدن یا به خاک افتادن به قصد تعظیم در برابر شاهی یا بزرگی دیگر. رکوع. دوتا شدن. خم شدن، علامت تعظیم وبندگی را. سجده کردن. تعظیم کردن. رکوع کردن. (یادداشت مؤلف). به خاک افتادن. نماز آوردن: تو را اگر ملک چینیان بدیدی روی نماز بردی و دینار برپراکندی. شهید بلخی. بیامد گو دست کرده دراز به پیش اندرآمد ببردش نماز. دقیقی. به آیین شاهان نمازش برید به پیش و پس تخت او منگرید. دقیقی. و مر ملوک خویش را نماز برند (یغمائیان) عوام و خواصشان. (حدود العالم) .و طبیبان را بزرگ دارند و هرگه که ایشان را ببینند نماز برند. (حدود العالم). هرچیزی را که نیکو بود و عجب بود نماز برند. (حدود العالم). فراوانْش بستود و بردش نماز همی بود پیشش زمانی دراز. فردوسی. فرستاده شد چون به تنگی فراز زبان کرد گویا و بردش نماز. فردوسی. چو بر بام آن باره بنشست باز بیامد پری روی و بردش نماز. فردوسی. رسولان اندرآمدند و نماز بردند. (تاریخ سیستان). نمازش برد و پوزش کرد بسیار که پیشت آمدم بر پشت رهوار. (ویس و رامین). بگفت این و نمازش برد و برگشت سرای شاه از آن زیر و زبر گشت. (ویس و رامین). به پای ایستادی و بردی نماز زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز. اسدی. بیامد بر جم شه سرفراز ز دور آفرین کرد و بردش نماز. اسدی. چو فغفور را دید شد پیشباز نشانداز بر تخت و بردش نماز. اسدی. چو در قبه رفتند هر ده فراز به ده جای بردند هر ده نماز. شمسی (یوسف و زلیخا). جز بر صاحب اجل منصور آنکه مهرش برد ز چرخ نماز. مسعودسعد. هیچ نماز نبرد برسان دیگران، بخت نصر گفت چرا تهنیت ملوک نکنی. (مجمل التواریخ). شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک همی برند بر آن سجده گه ملوک نماز. سوزنی. چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد. خاقانی. رخش چون لعل شد زآن گوهر پاک نمازش برد و رخ مالید بر خاک. نظامی. در گنج بر وی گشایند باز به جای سکندر برندش نماز. نظامی. خردمند چون نامه را کرد باز به شاه جهان داد و بردش نماز. نظامی. گرت سلام کند دام می نهد صیاد ورت نماز برد کیسه می برد طرار. سعدی. ، اطاعت کردن. فرمان بردن. (یادداشت مؤلف) : که از تخمۀ تور و از کی قباد یکی شاه سر برزند بانژاد جهان را به مه روی آید نیاز به ایران و توران برندش نماز. فردوسی. نمازت برد چون بشوئی ازاو دست وز او زار گردی چو بردی نمازش. ناصرخسرو. ، نماز خواندن: چون تو محراب دیگران گشتی ما به جای دگر بریم نماز. اوحدی (از آنندراج)
نگاشتن. نقش کردن. نقاشی کردن: برش چون بر شیر و رخ چون بهار ز مشک سیه کرده بر گل نگار. فردوسی. ، نقش کردن. ثبت کردن: بر درگه خلیفه دبیران همی کنند توقیع نامه های تو بر دیده ها نگار. فرخی. به سان فرقان آمد قصیده ام بنگر که قدردانش کند در دل و دو دیده نگار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 281). ، کشیدن. ترسیم کردن. تصویر کردن. نگاشتن. صورت و شکل چیزی را نقاشی کردن: بفرمود تا زخم او را به تیر مصور نگاری کند بر حریر. فردوسی. فریدون ابا گرزۀ گاوسار بفرمود کردن به آنجا نگار. فردوسی. بر آن تخت صد خانه کرده نگار خرامیدن لشکر و شهریار. فردوسی. بس نمانده ست که شاهان ز پی فخر کنند صورت تخت تو و نام تو بر تاج نگار. فرخی. کس نیاید به پای دیواری که بر آن صورتت نگار کنند. سعدی. آن صانع لطیف که بر فرش کاینات چندین هزار صورت الوان نگار کرد. سعدی. ، زینت کردن.آراستن. به نقش و نگار چیزی یا جائی را آراستن: یکی کاخ دیدند نو شاهوار به زرّ و گهر کرده یکسر نگار. اسدی. ، رنگین کردن. نگارین کردن. خضاب کردن. بزک کردن: فروهشته از گوش او (گربه) گوشوار به ناخن بر از لاله کرده نگار. فردوسی. هر شب همی کنم همه اطراف روی خویش بی روی چون نگار تو از خون دل نگار. وطواط. ، ترصیع کردن. از جواهر نقش ها بر چیزی نگاشتن: فروهشته از تاج دو گوشوار به درّ و به یاقوت کرده نگار. فردوسی. ز پیروزه کرده بر او بر نگار بر ایوانش یاقوت برده به کار. فردوسی
نگاشتن. نقش کردن. نقاشی کردن: برش چون بر شیر و رخ چون بهار ز مشک سیه کرده بر گل نگار. فردوسی. ، نقش کردن. ثبت کردن: بر درگه خلیفه دبیران همی کنند توقیع نامه های تو بر دیده ها نگار. فرخی. به سان فرقان آمد قصیده ام بنگر که قدردانْش کند در دل و دو دیده نگار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 281). ، کشیدن. ترسیم کردن. تصویر کردن. نگاشتن. صورت و شکل چیزی را نقاشی کردن: بفرمود تا زخم او را به تیر مصور نگاری کند بر حریر. فردوسی. فریدون ابا گرزۀ گاوسار بفرمود کردن به آنجا نگار. فردوسی. بر آن تخت صد خانه کرده نگار خرامیدن لشکر و شهریار. فردوسی. بس نمانده ست که شاهان ز پی فخر کنند صورت تخت تو و نام تو بر تاج نگار. فرخی. کس نیاید به پای دیواری که بر آن صورتت نگار کنند. سعدی. آن صانع لطیف که بر فرش کاینات چندین هزار صورت الوان نگار کرد. سعدی. ، زینت کردن.آراستن. به نقش و نگار چیزی یا جائی را آراستن: یکی کاخ دیدند نو شاهوار به زرّ و گهر کرده یکسر نگار. اسدی. ، رنگین کردن. نگارین کردن. خضاب کردن. بزک کردن: فروهشته از گوش او (گربه) گوشوار به ناخن بر از لاله کرده نگار. فردوسی. هر شب همی کنم همه اطراف روی خویش بی روی چون نگار تو از خون دل نگار. وطواط. ، ترصیع کردن. از جواهر نقش ها بر چیزی نگاشتن: فروهشته از تاج دو گوشوار به دُرّ و به یاقوت کرده نگار. فردوسی. ز پیروزه کرده بر او بر نگار بر ایوانْش یاقوت برده به کار. فردوسی
استعمال کردن. (ناظم الاطباء ذیل بکار). بعمل آوردن. (غیاث). در عمل آوردن. (آنندراج). عمل کردن. ترتیب دادن امور: این حرفها بجز در شمار بکار برند یانی. (التفهیم ص 55). رجوع به کار بردن شود.
استعمال کردن. (ناظم الاطباء ذیل بکار). بعمل آوردن. (غیاث). در عمل آوردن. (آنندراج). عمل کردن. ترتیب دادن امور: این حرفها بجز در شمار بکار برند یانی. (التفهیم ص 55). رجوع به کار بردن شود.
افشاندن. پراکنده کردن. (ناظم الاطباء). شاباش کردن. پراکندن. بیفشاندن: بزرگان زابل ورا گشته یار به شاهیش کردند گوهر نثار. فردوسی. هر آنکو بد از مهتران نامدار بر او کرد یاقوت و گوهر نثار. فردوسی. بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار. فرخی. باد سحرگاهی اردی بهشت کرد گل و گوهر بر ما نثار. منوچهری. این ده هزاران هزار چیز فلک بر من و بر تو همی نثار کند. ناصرخسرو. خرمابنی بدیدم شاخش بر آسمان بر وی نثار کرده خرد کردگار من. ناصرخسرو. در مجمر دماغ و دل او به هر نفس عطار طبع مشک بر آتش کند نثار. سوزنی. پیش صبا نثار کنم جان شکوفه وار کو عقد عنبرین که شکوفه کند نثار؟ خاقانی. تا کنم بر قد و بالات نثار هم به بالای تو زر بایستی. خاقانی. ور کسی بر وی کند مشکی نثار هم ز خود داند نه ازاحسان یار. مولوی. وقت آن است که داماد گل از حجلۀ غیب به درآید که درختان همه کردند نثار. سعدی. ، فدا کردن. برخی کردن. قربان کردن: دل و دین فداش کردم به کرشمه گفت نی نی سر و زر نثار ما کن که چنین به سر نیاید. خاقانی. به ار گوهر جان نثارش کنم ثناخوانی چاریارش کنم. نظامی (از آنندراج). خواستم تا جان نثار او کنم زآنکه جانم را سزائی یافتم. عطار. فراخ حوصلۀ تنگدست نتواند که زرّ و سیم کند در هوای دوست نثار. سعدی. - جان نثار کردن، جان فدا کردن. جان به پای کسی افشاندن: آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد. خاقانی. سر چیست تابه طاعت او بر زمین نهم جان در رهش دریغ نباشد نثار کرد. سعدی. دل چه محل دارد و دینار چیست مدعیم گر نکنم جان نثار. سعدی. گر نثارقدم یار گرامی نکنم گوهر جان به چه کار دگرم بازآید. حافظ. ، پیشکش بردن: کوتوال و جمله سرهنگان زمین بوسه دادند ونثار کردند. (تاریخ بیهقی ص 235). و این روز تا شب کسانی که بترسیده بودند، می آمدند و نثارها می کردند. (تاریخ بیهقی ص 152). و مردم شهر آمدن گرفتند فوج فوج ونثارها به افراط کردند. (تاریخ بیهقی ص 256). - نثار روح... کردن، ثواب تلاوت قرآن و صلوات و جز آن را به روح مرده (و اغلب تازه گذشته) پیشکش کردن. گویند: صلواتی نثار روح فلان کنید. (از یادداشت مؤلف)
افشاندن. پراکنده کردن. (ناظم الاطباء). شاباش کردن. پراکندن. بیفشاندن: بزرگان زابل ورا گشته یار به شاهیش کردند گوهر نثار. فردوسی. هر آنکو بُد از مهتران نامدار بر او کرد یاقوت و گوهر نثار. فردوسی. بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار. فرخی. باد سحرگاهی اردی بهشت کرد گل و گوهر بر ما نثار. منوچهری. این ده هزاران هزار چیز فلک بر من و بر تو همی نثار کند. ناصرخسرو. خرمابنی بدیدم شاخش بر آسمان بر وی نثار کرده خرد کردگار من. ناصرخسرو. در مجمر دماغ و دل او به هر نفس عطار طبع مشک بر آتش کند نثار. سوزنی. پیش صبا نثار کنم جان شکوفه وار کو عقد عنبرین که شکوفه کند نثار؟ خاقانی. تا کنم بر قد و بالات نثار هم به بالای تو زر بایستی. خاقانی. ور کسی بر وی کند مشکی نثار هم ز خود داند نه ازاحسان یار. مولوی. وقت آن است که داماد گل از حجلۀ غیب به درآید که درختان همه کردند نثار. سعدی. ، فدا کردن. برخی کردن. قربان کردن: دل و دین فداش کردم به کرشمه گفت نی نی سر و زر نثار ما کن که چنین به سر نیاید. خاقانی. به ار گوهر جان نثارش کنم ثناخوانی چاریارش کنم. نظامی (از آنندراج). خواستم تا جان نثار او کنم زآنکه جانم را سزائی یافتم. عطار. فراخ حوصلۀ تنگدست نتواند که زرّ و سیم کند در هوای دوست نثار. سعدی. - جان نثار کردن، جان فدا کردن. جان به پای کسی افشاندن: آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد. خاقانی. سر چیست تابه طاعت او بر زمین نهم جان در رهش دریغ نباشد نثار کرد. سعدی. دل چه محل دارد و دینار چیست مدعیم گر نکنم جان نثار. سعدی. گر نثارقدم یار گرامی نکنم گوهر جان به چه کار دگرم بازآید. حافظ. ، پیشکش بردن: کوتوال و جمله سرهنگان زمین بوسه دادند ونثار کردند. (تاریخ بیهقی ص 235). و این روز تا شب کسانی که بترسیده بودند، می آمدند و نثارها می کردند. (تاریخ بیهقی ص 152). و مردم شهر آمدن گرفتند فوج فوج ونثارها به افراط کردند. (تاریخ بیهقی ص 256). - نثار روح... کردن، ثواب تلاوت قرآن و صلوات و جز آن را به روح مرده (و اغلب تازه گذشته) پیشکش کردن. گویند: صلواتی نثار روح فلان کنید. (از یادداشت مؤلف)
گرسنه ماندن گرسنگی کشیدن: (... کار بدرجه ای بکشید که نیز هیچ نخورد و روزها برآمد و نهار کرد و اطباء در معالجت او عاجز آمدند)، ناشتا شکستن: (گر همچو صبح صاف بود اشتهای تو با قرص آفتاب توانی نهار کرد) (مخلص کاشی آنند)
گرسنه ماندن گرسنگی کشیدن: (... کار بدرجه ای بکشید که نیز هیچ نخورد و روزها برآمد و نهار کرد و اطباء در معالجت او عاجز آمدند)، ناشتا شکستن: (گر همچو صبح صاف بود اشتهای تو با قرص آفتاب توانی نهار کرد) (مخلص کاشی آنند)